تقدیم بـه همـه فرزندان شـهدا کـه من درون این دل نوشت نقش اشک آنـها را بازی کرده ام
اپیزود اول؛ روایت خودم از شـهادت بابا اکبر
قطار کـه روی ریل نشست دل پدر بزرگم شکست. برا مراسم عروسی چه زنگ لباسی جذابتره قطار کـه سوت کشید، برا مراسم عروسی چه زنگ لباسی جذابتره قلب مادر بزرگم تیر کشید. برا مراسم عروسی چه زنگ لباسی جذابتره قطار کـه حرکت کرد، قلب کوچکم لحظه ای از حرکت ایستاد. قطار کـه راه افتاد غم و غصه ما هم افتاد روی ریل روزگار و من درون آغوش مادرم این آموزگار عمرم داشتم به منظور “بابا اکبر” کـه هر لحظه داشت دورتر مـی شد، دست تکان مـی دادم و مـی خندیدم و اصلا خیـالم نبود. آن زمان مثل الان نبود کـه بچه ها همـه آن لاین باشند. آدم بزرگ ها راحت سر ما را شیره د و گفتند بابا اکبرت یک ساعت دیگر بر مـی گردد و من درون عجبم کـه آیـا این یک ساعت هنوز تمام نشده؟! اما یک چیزهایی بـه دلم افتاده بود. مثل هر بچه شـهیدی، زورم نمـی رسید و الا قطار را نگه مـی داشتم. سه سال بیشتر نداشتم و تازه راه افتاده بودم و الا که تا جنوب مـی دویدم دنبال این قطاری کـه داشت بابا اکبر مرا از من مـی گرفت. من گاهی کـه دلم به منظور پدرم تنگ مـی شود مـی روم ایستگاه راه آهن و باز به منظور “بابا اکبر” دست تکان مـی دهم و یک ساعت انتظار مـی کشم که تا برگردد. مزه آن آب نباتی کـه بابا اکبر قبل از خداحافظی برایم گرفت هنوز زیر زبانم است. از این آب نبات هایی بود کـه به یک “نی” بند است. آن آب نبات را خوردم اما نی اش را هم چنان نگه داشته ام. بعد حضرت مولانا! بشنو از نی؛ جمـهوری اسلامـی گاهی کـه در های حکومتی لطف مـی کند و به ما ساندیس مـی دهد، من با همـین نی، ساندیس مقدس نظام را باز مـی کنم. ما هر نوایی داریم با این “نی” مـی زنیم. نی ما هم حکومتی است. ما دیری هست که درون “نینوا” قدم مـی زنیم. ما یک وقت هایی کـه مـی خواهیم چشم آمریکا را کور کنیم سلاح مان همـین “نی” هست اما “مرا استاد نایی دف تراشید/ نی را نوازش کرد و من را دل خراشید/ ای کاش ما را فرصت زیر و بمـی بود/ چون نی بـه شرح عشق بازی مان دمـی بود”. لحظات آخر داشت با من عشق بازی مـی کرد بابا اکبر. مرا نشانده بود روی موتور و سه دور، دور کوچه، دور کوچه بنی هاشم چرخاند و “بیت الزهرا” را نشانم داد کـه حاج منصور داشت روضه درون و دیوار مـی خواند.  یک جوری هم مرا جلوی موتور نشانده بود کـه انگار فرمان موتور دست من بود. شاید مـی خواست بـه من بگوید از این بـه بعد فرمان این موتور دست توست. حالا مـی دانید چرا من این همـه عاشق موتور هوندای قراضه بچه بسیجی ها هستم؟ من با دیدن موتور بچه بسیجی ها یـاد موتور بابا اکبر مـی افتم. “دود این موتوری ها به منظور ریـه من مثل هواست”. بعد از موتور سواری، بابا اکبر به منظور من پفک نخرید. آقازاده ها از بس درون کودکی با پول بیت المال، پفک نمکی خورده اند، بـه این حال و روز افتاده اند. علی اکبرهای قلابی خوب بچه های شان را تربیت ند و برای شان بـه جای آب نبات، “لپ لپ” خد کـه مـهندس از آن بیرون درون آمد. اما پدر من حتی درون خوراکی خ هم بـه فکر تربیت من بود. آن آب نبات، خودش مزه “احلا من العسل” مـی داد و به من یـاد مـی داد کـه در کربلا شـهادت از عسل شیرین تر هست نی اش اما داستان دیگری داشت و مرا که تا “نینوا” برد و مرا دقیقا گذاشت روی دوش عباس. مثل یتیمان حسین. عمو جونم! که تا تو بودی، سر و سامانی داشتیم.
امروز سالگرد نشستن من روی موتور بابا اکبر است. امروز پدرم بـه جنوب مـی رود و چند روز بعد بـه شـهادت خواهد رسید. “۱۰/۲/۶۱″  تاریخ شـهادت بابا اکبر هست و “۱۰/۱/۶۱″ تاریخ شـهادت امام حسین. مـهم “هجرت” است؛ شمسی و قمری بهانـه است. مـهم هجرت از مکه بـه کربلاست. مـهم هجرت از زندگی بـه شـهادت است. مـهم این هست که پدرم با شـهادت بـه زیـارت سید الشـهدا رفت. کربلا رفتن خون مـی خواهد. کربلا با “امام زاده چالوس” فرق مـی کند. بین بابا اکبر و کربلا ۱۴ قرن فاصله نیست؛ فقط یک “ماه” فاصله است؛ از “۱۰/۱/۶۱″ که تا “۱۰/۲/۶۱″ فقط یک “ماه” فاصله است. آری، فقط یک روی “ماه” بود کـه از بابا اکبر من به منظور حسین، شـهید ساخت و آن ماه، خمـینی بود و مـیان ما نیز با حسین با وجود این “ماه” این حضرت “آه” آنقدرها فاصله ای نیست. “آقا” به منظور هیچ شعاری نمـی زند الا به منظور این شعار: برا مراسم عروسی چه زنگ لباسی جذابتره “حسین حسین شعار ماست، شـهادت افتخار ماست”.
بابا اکبر داشت به منظور من دست تکان مـی داد و باد، دست هایش را برد بـه “کف العباس” و من مثل کودکان حسین یتیم شدم. قطار، بابا اکبر را برد جنوب اما صدای پدرم کـه در کوپه قطار داشت نوحه مـی خواند هنوز آویزه گوشم است. اول راه پدرم دو کوپه قطار را با نوحه هایش کرده بود دو کوهه. وسط راه اما کل قطار داشت مـی زد و به جای جنوب افتاده بود روی ریل جنون.
پدرم درون جبهه موهایش را تراشید و حاجی شده بود اما بـه جای خانـه خدا، خدای خانـه را طواف کرد و بی آنکه “ابراهیم” باشد “اسماعیل” نفسش را قربانی کرد. “آتش” بر ابراهیم گلستان شد اما بـه حنجره بابا اکبر رحم نکرد. اسلحه پدر من همان تبری نبود کـه ابراهیم با آن بت ها را مـی شکست. تبر ابراهیم مقدس هست اما سلاح پدر من “ذوالفقار علی” بود. ولله با “کلاشینکف” بود که تا امروز هم خرمشـهر آزاد نشده بود. خرمشـهر را خدا با اسلحه ذوالفقار آزاد کرد کـه دست بچه بسیجی ها بود. پدرم را “اداره” بـه جبهه نفرستاده بود؛ خودش “اراده” کرده بود برود جنوب. پدرم داوطلبانـه شده بود یک بچه بسیجی حکومتی. پدرم یکی از آن چهره های نورانی ای بود کـه وقتی امام صحبت مـی کرد گریـه مـی کرد. پدرم یکی از آن بسیجی هایی بود کـه خمـینی بـه آنـها غبطه مـی خورد. پدر من یکی از آن ستاره هایی بود کـه خمـینی بر دست و بازوی شان بوسه مـی زد. تعریفی کـه خمـینی از پدر من کرده هست ولله از هیچ یک از سران فتنـه حتی از علی اکبر راس فتنـه نکرده است. ما خانواده های شـهدا چشم و چراغ این ملتیم و آقازاده های علی اکبرهای قلابی، چشم شان کور، کـه پدران شان لیـاقت شـهادت نداشتند. بارها که تا مرز شـهادت رفتن هنر نیست؛ با علی درون نـهروان ماندن هنر است. هنر آن هست آقازاده های خود را درست تربیت کنیم، قبل از آنکه قوه قضاییـه حکم جلب شان را صادر کند. دوست، همراه و همسنگر دیروز و ۵۰ سال پیش بودن خوب هست اما هنر این هست سرباز ولایت فقیـه باشیم که تا ۵۰ قرن آینده. هنر آن نیست کـه بی عفتی کنیم و منافقین را دعوت کنیم به منظور آشوب درون خیـابان ها. هنر آن هست که حضرت ماه کرد و از تک تک آرای ما صیـانت کرد. هنر آن هست که بچه هایت اگر منافق بودند خودت آنـها را اعدام کنی. هنر آن هست که آوینی گفت؛ “بمـیری پیش از آنکه بمـیرانندت”.
من مفتخرم کـه پدرم درون دوکوهه با حاج احمد متوسلیـان رفیق شده بود اما افتخار نداد با هیچ کدام از این جام زهری ها عیـادگاری بگیرد. هر چه پدرم درون جبهه عدارد با بچه بسیجی هاست. پدرم بر عاین حضرات دو پهلو کـه موقع عملیـات پهلو مـی د هرگز نان جنگ را نخورد و فقط بر سر سفره ساده بچه بسیجی ها مـی نشست. پدرم بر خلاف این آقایـان بارها که تا مرز شـهادت نرفت؛ یک بار رفت و همان یک بار هم شـهید شد. راستش عده ای همـین کـه به مرز شـهادت مـی رسند دور برگردان مـی زنند! “اگر آه تو از جنس پیـاز است، درون باغ شـهادت باز بسته است”! شـهادت آهی مـی خواهد از جنس نیـاز، نـه از جنس طمع و آز. آهی از جنس مردان بازی دراز، نـه از جنس آقازاده های حقه باز. خدا بخواهد یکی شـهید شود مـی شود، نخواهد هم نمـی شود. زوری نیست. پولی هم نیست. ارتباطی هم بـه مناسبات قدرت ندارد. من مفتخرم کـه روز تشییع، روی تابوت پدرم پرچم مقدس جمـهوری اسلامـی  انداخته بودند. من افتخار مـی کنم کـه پدرم نیـازی بـه غسل و کفن نداشت. غسل مـیت مال شیوخ ساده لوحی هست که ندای “هل من ناصر حسین” را بـه ندای آقا سلطان فروختند. من افتخار مـی کنم کـه پدرم درون “قطعه ۲۶″ بهشت زهرا (س) آرمـیده است. باعث افتخار من هست که بابا اکبر درون همان قطعه ای هست که برادران دستواره آرمـیده اند. من بـه همسایـه بودن پدرم با “فاتح بازی دراز” افتخار مـی کنم و افتخار مـی کنم کـه بابا اکبر و محسن وزوایی درون یک روز بـه شـهادت رسیده اند؛ “السلام علیک یـا ابا عبدالله. ما کربلا را به منظور خودمان نمـی خواهیم، به منظور نسل های آینده مـی خواهیم. خدا را شاهد مـی گیرم هر چه درد بیشتر مـی کشیدم (دوران مجروحیت شدید) بیشتر لذت مـی بردم چرا کـه احساس مـی کردم بـه خدای خود نزدیک تر مـی شوم. قسمتی از وصیت نامـه شـهید. مزار شـهدا که تا ابد زیـارتگاه عشاق است. امام خمـینی. فاتح بازی دراز، سخنگوی دانشجویـان پیرو خط امام، قهرمان فتح المبین، فرمانده محور لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، بنیـان گذار و اولین فرمانده لشکر ۱۰ سید الشـهدا، سردار رشید اسلام مـهندس شـهید محسن وزوایی، فرزتد حسین. ولادت: ۱۳۳۹، شـهادت: ۱۰/ ۲/ ۱۳۶۱، آزادسازی خرمشـهر. گفتم ای دل باغ شیدایی کجاست/ دشت های سبز و رویـایی کجاست/ دشت عباس و چنانـه، لاله ها/ آن شمای حسن و زیبایی کجاست/ نیست یـاری از به منظور یـاوری/ یـاوری مانند وزوایی کجاست/ ای کلید فتح درون فتح المبین/ رمز آیـات فتحنایی کجاست. قطعه ۲۶٫ ردیف ۴۴ شماره ۴۶″. سنگ نوشته فاتح بازی دراز اساسی ترین قانون جمـهوری اسلامـی است. پدر من درون ردیف “۶۳ شماره ۴۴″ همسایـه شـهید ردیف “۴۴ شماره ۴۶″ است. این ردیف شـهدا همان خطوط قانون اساسی هست و اساسی ترین کار درون جمـهوری اسلامـی بوسیدن دست مادران شـهداست. پلاک ملک جمـهوری اسلامـی همان پلاک شـهداست. دعای مادران شـهدا حل المصائب نظام است. آری، حرف های من چیزی جز تکراراین جمله نیست؛ قانون اساسی حاشیـه ای هست بر وصیت نامـه شـهدا. من بـه خود مـی بالم کـه خون پدرم منجر بـه حماسه سوم خرداد شد. اما من نـه دوم خردادی ام نـه پنجاه و هفتی و نـه حتی سوم خردادی. من “نـه دی” ی  هستم و حماسه ام از سوم خرداد بزرگ تر است. واقعی تر از همت و باکری بسیجیـان هستند. همت و باکری استاد بسیجیـان هستند اما چندی هست شاگرد از استاد سر آمده هست و اگر درون ۸ سال دفاع مقدس نبود که تا سوم خرداد بیـافریند، درون ۸ ماه دفاع مقدس خالق حماسه بزرگ تری شد و با نی ساندیس از بعد سادیسم گرفته های VOA بر آمد. نسل من “نـه ده” ی است. نسل من نسل “نـه دی” است؛ “نـه ده”. “۹/۱۰/۱۳۸۸″. “۹” این روز یعنی “تاسوعا”. “۱۰” این روز یعنی “عاشورا”. این روز یعنی “سلم لمن سالمکم خامنـه ای، حرب لمن حاربکم خامنـه ای”. اگر خون پدرم منجر بـه آزادسازی خرمشـهر شد، ما درون این روز کار بزرگ تری کردیم و خون سرخ پدران مان را آزاد کردیم از زیر پای سران فتنـه. جرم بزرگ فتنـه گری بـه نام خاتمـی این هست که با بیگانـه همدست شده بود به منظور پایمال خون شـهدا. اساس وصیت نامـه هر شـهیدی پاسداری از جمـهوری اسلامـی هست و خاتمـی، خائنی  هست که به منظور این خون ها خواب بدی دیده بود. وصیت نامـه شـهدا تعریف دیگرش صدور حکم جلب به منظور تک تک سران فتنـه است. کدام شـهیدی درون وصیت نامـه اش نوشته حافظ جمـهوری ایرانی باشید؟ و کدام منافقی جز زیر عبای این سران فتنـه جرئت سر این شعار را داشت؟ وصیت نامـه شـهدا یعنی حکم جلبانی کـه نامـه سرگشاده نوشتند و نیزانی کـه به “ماه” توصیـه د سازش کند و جام زهر بنوشد. هنوز سنگ مزار پدر من هست؛ “ما زنده بـه آنیم کـه آرام نگیریم، موجیم کـه آسودگی ما عدم ماست”. عمل بـه وصیت نامـه بابا اکبر یعنی بازداشت سران فتنـه، نـه یک کلمـه کم، نـه یک کلمـه زیـاد. قوه قضاییـه این کار را نکند ما بـه وصیت نامـه پدران مان عمل مـی کنیم. ما همان ملت بهتر از قوم حجاز، همان نسل عاشورایی هستیم کـه امام گفت؛ “شـهادت دارد اما اسارت ندارد”. ما درون این ۸ ماه دفاع مقدس، شـهید دادیم ولی باز هم بـه اسارت نرفتیم. شـهید حسین غلام کبیری همسایـه پدر من هست و درون بهشت زهرا مزارشان آنچنان فاصله ای با هم ندارد. ندا هم آنقدر فرقی با کشته های قطعه منافقین ندارد. جاده اهواز – خرمشـهر به منظور من عزیز هست اما نـه بـه اندازه خیـابان انقلاب. آشوب گران عاشورا از بعثی ها پست ترند. سه راه جمـهوری به منظور من از سه راهی شـهادت عزیزتر است. شاید فتنـه تمام شده باشد اما مبارزه همچنان باقی است. ما مرد جنگیم. لازم باشد درون فضای سایبر قلم بـه دست مـی گیریم و لازم باشد درون فضای خیـابان با باتوم بر سر فتنـه گران مـی کوبیم. نـه، ۸ ماه دفاع مقدس آنقدرها هم جنگ نرم نبود. ما کم اسلحه ندیدیم دست نوچه های سران فتنـه. فتنـه گران، بچه بسیجی ها را بـه وقت مجله تایم کشتند و تاثیرشان را روی خون ملت نشان دادند. آری، بسیـار موثر هست روی خون شـهدای بسیج و دقیقا بـه همـین جرم حتما محاکمـه شود. انگلیسی ها زمان جنگ طرف بعثی ها را مـی گرفتند الان طرف مـهندس را. نـه، مرور زمان، زبان ما را دچار لکنت نمـی کند. ما “تخت عباس” را بـه “تخت طاووس” نمـی فروشیم. ما ۳۰۰ هزار شـهید ندادیم کـه به خیـابان شـهید مطهری، دوباره بگوییم تخت طاووس. “عباس آباد” دشت عباس بود کـه پر از عباس بود؛ نام این خیـابان اما شـهید بهشتی است. بـه همان نام گردان پدرم درون جبهه. با شـهرداری باشد بـه اسم نوسازی پلاک شـهدا را هم عوض مـی کند. با آقای پرسه درون مـه باشد سود حاصل از اصلاح یـارانـه ها را بـه حساب سران فتنـه مـی ریزد. با آقای جام زهر باشد ما هنوز هم حتما خاتمـی را یکی از “سه سید فاطمـی” بنامـیم. با علی اکبر ساکت باشد ما حتما “صم بکم” بمانیم و فقط تماشا کنیم این صحنـه آرایی را. با علی اکبر راس فتنـه باشد ما حتما جمـهوری اسلامـی را بـه آقازاده ها بفروشیم اما به منظور احتیـاط بـه نام شان نکنیم!! با علی اکبر محتشمـی پور باشد ما حتما خون شـهدا را بفروشیم بـه کمـیته صیـانت از آرای برج نشین ها. نـه، خون شـهید فروشی نیست. لطفا سئوال نکنید. تنـها خریدار خون شـهید خداوند است. ما بـه قیمتی ارزان تر خون شـهدای مان را نمـی فروشیم. مردی با عبای شکلاتی چون قیمتی ندارد خودش را مفت بـه جرج سوروس فروخت. اصلا همـین شیخ. پول های شـهرام جزایری را ندید بگیریم کلا چقدر مـی ارزد؟ کلا شیخ بـه شما کـه عرض مـی کنم چقدر وقت دارد؟ همان قدر هم مـی ارزد!
***                                  ***                                   ***
فردا قطار عاشقان درون ایستگاه پادگان دوکوهه خواهد ایستاد و کوپه ها از رزمنده ها خالی خواهد شد. مادربزرگم “ام موسی” نیست اما خداوند بـه او نیز وحی کرده هست که که تا چند روز دیگر پدرم شـهید مـی شود. بنده خدا کارش شده هر روز تلفن زدن بـه پادگان دوکوهه که تا مگر یک بار دیگر صدای بابا اکبر را بشنود. شـهدا بـه خط زده اند وی جواب گوی دل مادر بزرگ نیست. من دارم بـه ساعت نگاه مـی کنم کـه آیـا این یک ساعت کی تمام مـی شود. چند روزی مـی گذرد اما هنوز این یک ساعت لعنتی تمام نشده. صدای زنگ خانـه بـه صدا مـی آید. مادرم درون را باز مـی کند. م فکر مـی کند بابا اکبر برگشته است. درست فکر مـی کند اما این چه برگشتنی بود؟ م مـی گوید؛ بعد حنجره پدرم کجاست؟ بعد چرا چشمانش بسته است؟ من عصبانی مـی شوم و مـی روم حیـاط خانـه که تا سوار موتور بابا اکبر شوم و بروم جنوب انتقام خونش را بگیرم اما قدم نمـی رسد سوار موتور شوم. دوباره کـه تلاش مـی کنم موتور مـی افتد رویم. یک کم سرم درد مـی گیرد اما مـهم نیست. حالا موتور افتاده روی زمـین و خیلی راحت دستم بـه فرمان موتور مـی رسد. الکی گاز مـی دهم و مثل آن روز گاهی عقب را نگاه مـی کنم اما خبری از بابا اکبر نیست. تازه فهمـیدم چرا آن روز وقتی صورتم را بـه عقب برگرداندم بابا اکبر داشت گریـه مـی کرد. دست مـی کنم درون جیبم و “نی” آب نبات را بیرون مـی آورم و نگاه مـی کنم بـه این نی. آنقدر بـه این نی نگاه مـی کنم که تا خوابم مـی برد. از خواب کـه بلند مـی شوم مـی بینم از شـهادت بابا اکبر ۲۸ سال هست گذشته هست ولی هنوز آن یک ساعت لعنتی تمام نشده است.
اپیزود دوم؛ روایت اصغر آبخضر از شـهادت بابا اکبر
این کتاب را تقدیم مـی کنم به  خانواده های عزیز شـهیدان؛ اکبر قدیـانی، مسعود رضوان، فرهاد قرچه داغی، مجید رحیمـی، مجتبی بکایی، حاج عباس ورامـینی و تمامـی خانواده های معزز شـهیدان مسجد جواد الائمـه (ع) و روح پاک جوان بسیجی و شـهید امر بـه معروف و نـهی از منکر محسن جنتی.
انگار قطعه شما را بهار قبضه کرده است. همـیشـه سرسبز و شاداب است. و برگ های سبز شاد آنجا هیچ نسبتی با برگهای خزان زده ما ندارد. شمع های روشن، خرما و شیرینی های تازه صلواتی، بوی گل و گلاب، نجوای آرام، زمزمـه های محزون، ناله های خفیف، خنده های کودکان، گریـه های بزرگترها، حالا جزئی از قطعه شما شده هست آرامشی سنگین.
و اما قطعه ما هم قانون خودش را دارد؛ ماشینـهای رنگارنگ. سبقت گرفتن به منظور زندگی بهتر دنیـای بوی دود و گازوئیل، داد و بیداد، فریـادهای محزون، ناله های سخت جانکاه، گریـه های کودکان و خنده های بزرگترها، همـهمـه ای سنگین. حالا از قطعه ای کـه در آن زندگی مـی کنیم، بـه قطعه شما آمده ام. “قطعه ۲۶″ کـه من نیز بـه این قطعه تعلق دارم و مثل همـیشـه کمـی هم به منظور درد دل اما شما باز هم ساکت هستید و دوباره با نگاه های تان حرف مـی زنید. ما نیز سعی کرده ایم دیگر با نگاههایمان با شما سخن بگوییم. دل، گره نگاه من و شما را مـی گشاید اما خداوند مـی داند کـه نگاههای شما چه سحرانگیز است، مات و مبهوت مـی شویم. خدایـا ما را غرق درون این نگاهها کن که تا ما نیز خود را درون این دنیـای بد بـه پاکیـها بشوییم و شما را ببینیم.
آه…عزیزان دلم چه بگویم. آلبوم عکسهایتان را درون هر فرصتی کـه دست مـی دهد مـی گشاییم. عکسهایتان بـه ما لبخند مـی زنند. لبخند بزن دلاور.
اما حلقه های اشک چشمان ما را نمـی بینید کـه یکی یکی مـی شکنند و فرو مـی ریزند؟
قطره های اشک را از روی چهره های تان پاک مـی کنیم. بـه یـاد گذشته مـی افتیم. انگار همـین دیروز بود. بـه خدا صدای تان مـی آید. گوش مـی سپاریم. اکبر تو مـی خوانی؟… انگار همـین دیروز بود. اما نـه، انگار سال هاست کـه ما شما را درک نکرده ایم. انگار سال هاست کـه ما داریم مـی سوزیم. ما چقدر بی وفاییم! ما چه زود فراموش مـی کنیم. اما شما مـی دانید کـه گوشـه دل مان منزل نورانی شماست. گفته اند کـه دل بـه دل راه دارد؟ کـه هر روز هر ساعت هر لحظه و در هر برخورد، شما شمعی مـی شوید کـه خانـه تاریک قلب مان را روشن مـی کنید.
قلب مان روشن مـی شود و دیدگان مان اشک آلود.
راستی بعد از رفتن شما ما چقدر بـه شمع علاقه مند شده ایم و همـین هست که همـیشـه سر مزارتان شمع های بی شماری روشن است. شاید زندگی ما و شمع خیلی بـه هم نزدیک است. او هم مـی سوزد و اشک مـی ریزد. ما هم مـی سوزیم و اشک مـی ریزیم. روی شیشـه پنجره عهای تان خود را مـی بینیم. واقعا داریم پیر مـی شویم. اما شما نـه، همـه تان همان هستید کـه بودید. جوان و پر صلابت، مـهربان و خندان. و… گاهی وقتها همـه حجم قلب ما فقط از محبت شما لبریز مـی شود. آنقدر لبریز مـی شود کـه احساس مـی کنیم قلب ما دیگر جایی ندارد. مـی خواهد منفجر شود. مـی خواهد پرواز کند و آن لحظه ها بی شک، زیبا ترین لحظه های ماست، چرا کـه احساس مـی کنیم دیگر بـه شما خیلی نزدیک شده ایم. احساس مـی کنیم وارد یک عالم دیگر شده ایم. خدا ما را درون این عالم حفظ کند که تا در آن عالم با شما باشیم.
اما عزیزان دلم های های های؛ صدای پای اشک روی گونـه ها. بغضی کـه مـی ترکد و تصویر شما کـه در آبی متحرک روان است، تار اشک پیدا مـی شود. مـی خندید. یک لبخند بر چشمان اشک آلود ما و بعد شب چنین روزی، وضو مـی گیرم و مـی خوابم. شاید درون خواب شما را ببینم. آخر ارتباط روح و جسم درون خواب کمتر مـی شود. بدبخت ما کـه باید بخوابیم که تا ارتباط روح و جسم مان ضعیف شود. چه مـی گویم؟ شما این چیزها را بهتر از ما مـی دانید. خدا گفته هست که “شما زنده اید” و ما شعور نداریم. ما زاویـه دید شما را نمـی فهمـیم ولی بگذار بگویم اگر ما شما را نمـی بینیم، اما گاهی وقت ها حس تان مـی کنیم. ای کاش همـیشـه همـین طور بود.
حالا دوباره به منظور درد دل آمده ام. روی زمـین اسم شما را و اسم خیلی از شـهدای دیگر را حک کرده اند و من روی زمـین دست مـی گذارم. از زمـین رازهایی را کـه در دل خود نـهفته هست مـی پرسم. مگر زمـین مـی تواند بـه من آنـها را نگوید؟ اینـها همـه خاطرات زندگی من با شماست کـه در دل زمـین خفته است. سنگ مزار شما کتاب بسته ای هست که قصه های چندین بهار عمر پر برکت و سرسبز شما را درون خود دارد. آن قصه نیز متعلق بـه من هست و یـا نـه، من نیز بـه آن قصه ها تعلق دارم و باز با یـاد شما دوباره روزهای آخری کـه با شما بوده ام، بی کوچک ترین فراموشی بـه یـاد مـی آورم. مثل رودی خروشان کـه در کویر قلبم جاری مـی شود:
همگی (اکبر، مسعود، فرهاد، اصغر، ایرج، مجتبی، علی و عباس) قرار هست از طریق بسیج منطقه ۴ تهران عازم جبهه شویم ولی به منظور یکی دو که تا از بچه ها مشکل پیش مـی آید کـه طول خواهد کشید. بنابراین تصمـیم مـی گیریم خودمان بـه وسیله دوستانی کـه در خوزستان داریم اعزام شویم…
به هر حال که تا چشم بـه هم زدیم روز حرکت فرا رسید و سوار قطار شدیم. وقتی داخل کوپه جابجا شدیم، نیم ساعت از حرکت قطار گذشته بود. بچه ها آمده بودند که تا کنار هم باشند. این شوق مثل یک بوی خوش داخل کوپه را انباشته بود. حرف ها و خنده ها که تا چند کوپه آن طرف تر کمانـه مـی کرد.
اکبر و مسعود با هم نجوا مـی د. عباس روبروی ایرج نشسته بود و فرهاد هم پنجره چشم نمـی گرفت. قرار شد مجتبی هم که تا چند روز دیگر درون اهواز با ما دست بدهد…
سر و صدای کوپه ها و راهرو کـه کم شد از اکبر خواستیم که تا کمـی بخواند. صدای اکبر خوش بود و التهاب درون را آرام مـی کرد.
لحظاتی درون سکوت گذشت و بعد از آن صدای اکبر بود کـه پیغام لاله ها و کوچه ها را از کوپه قطار بر دشت ها و کوه ها مـی رساند:
گلبرگ سرخ لاله ها/ درون کوچه های شـهر ما/ بوی شـهادت مـی دهد.
تا رسیدن بـه اهواز بیشتر خاطرات گذشته با ما بود و در بین آن بارها و بارها همنوایی با زمزمـه های دوست داشتنی اکبر سکوت را مـی شکست.
در اهواز کاری نتوانستیم یم. قرار شد بـه پادگان دوکوهه برویم. اظطراب و نگرانی درون دل همـه مان آشیـانـه کرده بود؛ اگر نتوانستیم بـه گردان های رزمـی برسیم چه مـی شود؟ با بیم و امـید بـه پادگان دوکوهه رسیدیم. من بـه ستاد تیپ محمد رسول الله (ص) رفتم و سراغ یکی از دوستانم را کـه در آنجا مسئولیتی داشت گرفتم. گفتند کـه برادر “خلیل” با گردانش شب قبل بـه دارخوین رفته است.
با شنیدن این خبر هر کدام از بچه ها چیزی مـی گفتند. اکبر مرتب مـی گفت: “هولش نکنید! بگذارید خودش تصمـیم بگیرد”…
سخنان یکی از ائمـه جمعه و مادر یک شـهید قلب ها را چنان نرم کرد کـه لرزش شانـه و زمزمـه ناله ها خواه و ناخواه پلی شد به منظور روانـه دل ها بـه کربلا. اکبر، مسعود، مرتضی، علی، ایرج و عباس درون کنار هم بودیم. من درون کنار اکبر نشسته بودم. تمام بچه ها سر درون بغل داشتند و زار زار مـی گریستند…
خوب یـادم هست اکبر، مسعود، علی و من درون یک خط مـی دویدیم و بیشتر آخر صف بودیم و همراه با جماعتی دیگر کـه بیشتر آنـها جوانانی ۱۷ که تا ۲۰ ساله بودند و از چادر های دیگر مـی آمدند.
اکبر مـی گفت: خدا را شکر کنیم کـه دو قدم دنبال توپ دویدیم و گرنـه نمـی توانستیم پا بـه پای این بچه ها بدویم.
یـادش بـه خیر! صفایی هم کـه در آن تیم فوتبال مسجد جواد الائمـه داشت، یـادگار بهترین خاطرات است.
اکبر موقع دویدن معلوم بود (به خاطر عمل مـینیسک زانو) کمـی پایش مـی لنگد. درون حین دویدن باز این اکبر بود کـه شعار مـی داد و ما هم دنبالش تکرار مـی کردیم…
دقیقا نـهمـین روز اردیبهشت سال ۶۱ بود کـه زمزمـه بـه همـه بچه ها رسید: امشب حمله است، امشب حمله است…
هفت نفر دور هم جمع شدیم. خدایـا ما بـه عملیـات رسیده بودیم؟ برق نگاهها این را مـی گفت. اکبر کمـی صحبت کرد؛ “بچه ها همـه همدیگر را حلال کنیم. هر رفت شفاعت دیگری را هم د”. قطرات اشک بود کـه بر گونـه ها مـی غلطید، اشک شادی، شاید اشک جدایی، همدیگر را درون آغوش کشیدیم. امان از لحظه های وداع…
طولی نکشید کـه خبر دار شدیم محور عملیـاتی ما چند کیلومتر تغییر کرده و باید دوباره سوار ماشینـها شویم. هوا رو بـه تاریکی مـی رفت کـه سوار بر ماشینـها بـه طرف حاشیـه رودخانـه رفتیم و در جایی کـه چند درخت نخل کنار رودخانـه مـیان دو تپه کوچک فرار داشت متوقف شدیم.
خوب یـادم هست کـه عراقی ها مرتب پل رودخانـه را هدف قرار داده و مـی زدند. اما لطف خدا چنان بود کـه برای یک بار نیز گلوله های توپ و خمپاره بـه هدف اصابت ند. هوای ساحل رودخانـه بسیـار سرد بود. ساعت ۹ شب بود کـه برادران مشغول نماز شدند. البته همگی با تجهیزات کامل، چون هنوز به منظور محل استقرار قبل از عملیـات بلاتکلیف بودیم. روح نماز شادابی خاصی بـه همگی داده بود. بعد از نماز صدای نوحه خوانی اکبر درون فضای سرد آنجا طنین افکند. صدای اکبر چه گرمای مطبوعی را جاری کرده بود. اکبر ذکر مصیبت حضرت ابا الفضل را خواند. چقدر بچه ها اشک ریختند.
لحظات، لحظات انتظار بود. بچه ها هر کدام درون گوشـه ای حلقه زده بودند و مشغول صحبت بودند. عده ای هم مـهیـای خواب مـی شدند. ابتدا مسعود کمـی استراحت کرد و من رفتم پیش اکبر. روی زمـین دراز کشیده بود. بـه او گفتم: اکبر خیلی سرده، نـه؟
گفت: آره، هوا خیلی سرده.
چفیـه ام را با هم دور سرمان پیچیدیم، اما فایده ای نداشت. ماسه های نرم زمـین را کنار زدیم و توی گودی ماسه ها فرو رفتیم که تا شاید کمـی گرم مان بشود ولی باز هم فایده ای نداشت. من و اکبر بـه هم فشرده شده بودیم.
اکبر بـه آسمان پر ستاره نگاه مـی کرد. از فردای عملیـات مـی گفت. انگار ستاره خودش را مـیان ستاره ها مـی دید و از فردایش خبر داشت. انگار اکبر مـی دانست کـه آخرین شبی هست که ما درون کنارش هستیم! مرا مثل برادری بزرگ تر درون آغوش مـی فشرد و نصیحت مـی کرد. گاهی سئوال مـی کرد کـه فردا چه خواهد شد؟ و خود جواب مـی داد کـه بالاخره پیروزیم.
همـه آن شب را اکبر حرف زد. بـه هم خوردن دندان های من از سرما باعث شده بود کـه چیزی نتوانم بگویم و اکبر چه صمـیمـی مـی گفت: “آه، شب های فراق. سوز شما بعدا جلوه خواهد کرد”. اکبر از امام مـی گفت، از شجاعتش، از مسجد و محله، از حسین و خدیجه، از فرزندانش مـی گفت…
به گروهان شـهید بهشتی کـه دوستانم اکبر، فرهاد، مجید و بقیـه هم چادری هایم درون آنجا بودند رسیدم. قلبم مـی تپید. خدایـا مسعود… اما هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند. من مـی خواستم فقط بچه ها را ببینم و از سلامتی آنـها یقین پیدا کنم کـه صدایی آشنا مرا بـه خود آورد؛ “خسته نباشی برادر”.
و بعد خودش فریـاد زد؛ “نصر من الله و فتح قریب و بشر الصابرین”.
چشم های تیزبین و کنجکاو او مرا دیده بود. زیر آتش سنگین همـین طور کـه به طرف جلو خیز برمـی داشت گفت: “ما داریم مـی رویم کربلا، حلالم کن”.
حرف اکبر را بـه شوخی و شعار گرفتم و گفتم: التماس دعا!
و خواهش کردم زودتر حرکت کند که تا از ستون جا نماند اما صورت اکبر درون آن لحظه چه زیبا و برافروخته شده بود. آخر چرا من آن لحظه را درک نکردم؟ ای کاش اکبر را نگه مـی داشتم. حتما به منظور یک لحظه هم کـه شده چشمم را بـه چشم های تیزبین و مـهربانش کـه همواره بـه افق های دوری خیره بود مـی انداختم.
اکبر جان! عزیز دلم! آخر چرا آخرین لحظه را هم عادی سپری کردی؟ تو کـه مـی دانستی این آخرین برخورد ماست. اکبر جان چرا بـه این شتاب؟…
احساس کردم از سایر رزمندگان عقب افتاده ام. آمده بودم کـه برادران را ببرم جلو ولی خود ماندگار شده بودم. با دیدن مجدد ایرج کـه حالت پریشانی داشت بـه دل شوره افتادم. مـی دانستم کـه ایرج بی جهت نگران نیست. وقتی بـه او نزدیک شدم گفت: دیدی خاک بر سرمان شد.
دلداری اش دادم کـه ناراحت نباشد، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. ایرج بی مقدمـه گفت: اکبر! اکبر!
خدایـا چه مـی شنوم؟ نـه! نـه! حاضر نیستم بشنوم کـه اکبر هم شـهید شده. فکر همـه چیز را مـی کردم الا اینکه خبر شـهادت اکبر را بشنوم. ولی خدا خواسته بود کـه اکبر را هم درون لباس غرق درون خون و زیبای شـهادت ببیند! با خود گفتم: تو چکاره ای کـه نمـی خواهی بپذیری؟ ایرج با همان حال آشفته گفت: مـیگن اکبر مـیان جنازه ها افتاده!
بدون معطلی بـه طرف اکبر دویدم. آتش سنگین عراقی ها سبک شده بود. حدس زدم کـه باید بچه ها پیشروی کرده باشند. دلم مـی خواست هر چه زودتر خودم را بـه جلوی ستون برسانم و باید هم چنین مـی کردم. مسئولیت بیسیم گردان را داشتم. به منظور انجام ماموریتی فرمانده گردان مرا فرستاده بود ولی هنوز بعد از نیم ساعت من باز نگشته بودم. آخر نمـی توانستم اکبر را تنـها بگذارم. دیوانـه وار درون مـیان شـهدا کـه به فاصله هر چند متر یکی دو که تا کنار هم افتاده بودند مـی گشتم، کـه نگاهم روی جوراب های سبز رنگی کـه برایم آشنا بود، خیره ماند. بـه خاطر آوردم کـه موقع آمدن، اکبر پایین شلوارش را توی جوراب سبز رنگش زده بود. مـیخکوب شدم. اکبر را دیدم کـه با صورت روی زمـین افتاده. خدایـا چه مـی بینم؟ یعنی این اکبر ماست؟ اکبر قدیـانی؟ اکبر؟ نوکر امام حسین شـهید شده؟ بلبل مسجد جواد الائمـه (ع) و مونس راز دل همـه بچه های محل؟ پدر خدیجه و حسین شـهید شده؟…
ولی واقعیت داشت و اکبر نقش بر زمـین بود. پشت پیراهن اکبر نوشته شده بود؛ “یـا زیـارت یـا شـهادت”. شـهادتش درشت تر و با رنگ قرمز نوشته شده بود. اکبر با عمل ثابت کرد کـه با شـهادت بـه زیـارت خواهد رفت. اکبر را بـه پشت روی زمـین چرخاندم. چهره چون گلش غرق درون گل و خون بود. وقتی گلوی بریده شده او را بر اثر تیر مستقیم دیدم، یـادم آمد کـه اکبر سال ها بود از همـین حنجره بریده به منظور امام حسین و اهل بیت (ع) نوحه مـی خواند. حالا گلوی نوحه خوان حسین (ع) را بریده بودند! شب گذشته هم به منظور آخرین بار روضه حضرت ابا الفضل را به منظور رزمندگان خواند و باید هم حنجره مطهرش کـه از نور بیشتری برخوردار بود، هدف قرار مـی گرفت. اکبر را درون آغوش گرفتم. صدایش کردم. بغض گلویم ترکید. نگاهی بـه اطرافم انداختم کـه ببینمـی نزدیکم نباشد. بعضی از برادران همچنان مشغول مداوای مجروحین بودند. صدای گریـه ام را آهسته کردم. از خود اکبر و سایر شـهدا کـه هنوز از بدن شان خون جاری بود، شرم داشتم.
برگرفته از کتاب “گردان عاشقان” اثر اصغر آبخضر. نشر هماهنگ (شورای هماهنگی تبلیغات اسلامـی)
(همـین مطلب را فردا درون وطن امروز هم مـی توانید بخوانید)

نشانی دیگر قطعه ۲۶:http://www.ghadiany.ir

متاسفانـه آنطور کـه بعضی ها خبر داده اند عده ای بـه نام بنده درون وبلاگ های مختلف پیـام هایی مـی گذارند کـه روح من از آن نظرات بی خبر است. اول از کنار این عمل زشت گذشتم اما ظاهرا تعداد این کامنت های جعلی بـه نام من زیـاد شده و باید بـه گونـه ای جلوی این سوء استفاده را بگیرم. همـین جا اعلام مـی کنم اگر بخواهم درباره متن یکی از شما عزیزان نظری بگذارم این کار را فقط درون بخش نظرات وبلاگ خودم انجام خواهم داد و نشانی وبلاگ شما را درون آن نظر خواهم گذاشت. بنابراین از این بعد هری با نام “حسین قدیـانی” به منظور شما دوستان خوبم نظری گذاشت بدانید جعلی است. از این بی معرفت ها هم نخواهم گذشت کـه برایم هر روز درد سر جدیدی درست مـی کنند و اجازه ارتباط راحت با شما را از داداش حسین تان دریغ مـی کنند.

از دوستان محترم مـی خواهم با شرکت درون نظرسنجی نام کتاب، درون انتخاب این عنوان از مـیان دو نام “قطعه ۲۶” و “خانـه ام بیت رهبری است” بـه داداش حسین خود کمک و اسم کتاب را انتخاب کنند. نظر غالب شما عزیزان همان نام کتاب خواهد شد.




[روایت من از شـهادت بابا اکبر | قطعه 26 برا مراسم عروسی چه زنگ لباسی جذابتره]

نویسنده و منبع: حسین قدیانی | تاریخ انتشار: Wed, 06 Jun 2018 07:07:00 +0000